مهرداد مامانمهرداد مامان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

pesare maman

پسرم همه وجودم

پسرک قشنگم الان که دارم اینارو برات مینویسم تو قطارم داریم از تهران برمیگردیم روزای سختیو پشت سر گذاشتیم هممون.چیزی مثه یه شک به هممون وارد شد.فقط از خدا میخوام تورو که همه وجودو نفس و زندگیو عمر منی رو برام حفظ کنه و رور بخ روز شاهد بهبودی و سلامتیت باشم نفسم و زندگیم فقط و فقط به تو بنده.تو همه آرزو و امید فردای منی.نمیدونی این روزا چه حالی دارم فقط میخوام این روزا بگذره فقط.....
18 آذر 1393

بعد از یک سال اومدم.........

سلام قشنگم عمرم.نفسم.جونم همه زندگیمی مادرررررر میدونم خیلی دیر اومدم.نیومدم تا از شیرین کاری های یک سال گذشتت برات بگم فقط اینو میتونم بگم هر چی میگذره بیشتر عاشقت میشم خیلی شیرین شدی نفسم مخصوصا الان که داری سعی میکنی حرف بزنی ومنظور خودتو بهم بفهمونی نمیدونی چه لحظه قشنگیه وقتی صدام میکنی...مامانی.مانی مامانه به بابا هم میگی بابایی و باباده شاید اگه اون اتفاق نیوفتاده بود حالا حالاها به وبلاگت سر نمیزدم.نمیخوام بعد مدتها که برگشتم تا دوباره برات نوشتنو شروع کنم از مریضی حرف بزنم.ولی اون بستری شدنت تو بیمارستان منو داغون کرد و خودتم خیلی اذیت شدی.ولی خداروشکر هرچی بود بخیر گذشت و پسرکم سالمه و هیچ مشکلی نداره فقط یه...
4 آذر 1393

11 ماهگی مهردادی

قشنگم امروز 11 ماهه شدی،11 ماه با تمام سختیا و مشکلات ولی خیلی خیلی شیرین.باورم  نمیشه اینقد زورد گذشت.به خاله مهتاب گفتم گفت چشم رو هم بزاری 11 سال هم میگذره.....پارسال همین موقع ها به فکر آماده کردن وسیله های تو بودم و الان به فکر اینم برا تولدت چه کار کنم که به بهترین نحوه بتونم برگزارش کنم.ایشالا که بتونم الان که دارم برات مینویسم نمیدونم چرا اشکم همینجوری میاد.شایدم تازگیا خیلی دل نازک شدم نمیدونم.........به خاطر داشتن تو و وجود سالمت روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم.الانم مثه یه فرشته کوچیک اینجا خوابیدی نگات میکنم بیشتر احساساتی میشم آخه تو خواب خیلی مظلوم میشی و دیگه از اون شیطونیا خبری نیست   ...
13 آذر 1392

پیشرفتهای پسرم

پسرم قشنگم تو این مدتی که نبودم خیلی کارای جدید یاد گرفتی اولا که 3 تا دندون داری.دندونای بالات کاملا دیده میشه وای دندون پایینت یه کوچولو زده بیرون دست میزنی برامون اونم چه دستی،صدای دستات کلی بلنده خوشگلم چهار دست و پا هم که خیلی وقته میری تقریبا 2 ماهه دستتو میگیری به یه جا وایمیستیو یکمی راه میری 2.3 روزی هم هست برا چند ثانیه وایمیستی و برا خودت دست میزنی و خیلی دوست داری منو بابات تشویقت کنیم قزبونت برم منننننننن ولی امان از وقتی که بیخودی نق میزنیو دنبال من میایو گریه میکنی ،روانیم میکنی مادرررررررررر راستی الو هم میکنی گوشی تلفن  یا کنترل تلویزیونو میگیری دستت میزاری دم گوشت میگی الو بای بای هم میکنی بابا و ماما...
10 آذر 1392

بازگشتی طولانی

سلام قشنگم از دست مامان دلخور نشی،اینقد دیر برگشتم اخه مرورگر ایننترنتم خراب شده بود کلی مطلب تایپ میکردم  تا میخواستم ارسال کنم قفل میکردددددد وای روانی میشدم.بلاخره یه مرورگر جدید ریختمو میخوام دوباره نوشتنو برات شروع کنم نمیدونم از کدوم شیرین کاریات بگم...... البته تو تمام فیلمایی ازت گرفتم کارایی که کردیو با تاریخ برات گفتم برا همین خیالم راحته از مسافرت شمال برات بگم البته 22 شهریور رفتیم ولی من زودتر نتونستم بیام برات توضیح دادم،اول رفتیم تهران 3 روز تهران بودیم.من و تو همش خونه بودیم فقط 1 روز ظهر رفتیم خونه عموی مامان که اونجا حسابی ذوق میکیردیو دل همرو برده بودی خلاصه منتظر خاله مهرآرا و خانوادش شدیم تا با هم بریم ...
10 آذر 1392

اولین دندون پسرم

سلام قشنگم مامان دوباره اومد با کلی تاخیر آخه امروز حسابی هیجان زدش کردی وقتی داشتم پوشکتو عوض میکردم احساس کردم لثت یکمی تغییر شکل داده انگاری شکافته شده بود.وقتی انگشتمو کشیدم روش دیدم بعلههههههههه پسرکم دندونش یه کوچولو زده بیرونو تیز شده ولی بازم مطمن نشدم برا همین فنجون آبتو دادم دم دهنت وقتی صدای اولین دندونتو که میخورد به فنجونت شنیدم قند تو دلم آب شد،احساس کردم پسرم کلی بزرگ شده.بلاخره عزیزم بعد از 10 ماه و کلی اذیت شدن دندونش در اومد.قربون خودتو دندون کوچولوت برم من....... ...
7 آبان 1392

8 ماهگی پسرم

پسر قشنگم 8 ماهه شده و روز به روز شیرین تر و خوردنی تر میشه و دل منو باباشو با کاراش میبره،تازگیا یاد گرفته همش میگه د د .... وقتی لباسشو عوض میکنم فکر میکنه میخوام ببرمت بیرون و همش میگه دد فداش شم پریروز برا اولین بار با ماشین با هم رفتیم بیرون تو تو صندلیت نشستیو حال میکردی و اصلا صدات در نیومد،با هم رفتیم خونه خاله مهتاب البته اینم بگم مامان خیلی استرس داشت.دیروزم دوباره با هم رفتیم بیرون...رفتیم زیروتن برات جوراب بخرم که نداشت بعدم رفتیم خونه خاله مهرآرا که دیگه پارمیدا و پانته آ نذاشتن بیایم خونه و ظهر همونجا موندیم.دیروز صبحم با بابابی بردیمت دکتر،خانم دکتر معاینت کرد و گفت همه چی خوبه.وزنت شده بود 8800 و دور سرتم ...
15 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به pesare maman می باشد